کلاغ گل های کشیدنی میل کاموا های مبارز پیرزن رومه نشین
مشت کریم باغبان ، تابلوهای کوچکی که بروی شان نوشته شده ؛ چیدن گل ممنوع را به روز رسانی کرده و بسته به شرایط روزگار ، خودش تغییراتی را در نظر گرفته و با بی سلیقه گی بروی واژه ی » چیدن رنگ سفیدی زده سپس بجایش نوشته کشیدن گل ممنوع . روز غم انگیزی با صدای جاروب بلند رفته گر آغاز شده که قدم به قدم خطوط موازی و نامریی سنگ فرش را نوازش میدهد و با بی حوصلگی پیش میرود
کلاغهاا از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَل ها و ستونهای فی ایستگاههای مخابراتی عَربَدهکشان فحاشی میکنند. _ کودکان کار و سنگ های درون دستشان به تقدیر و شانس قورباغه های درون بِرکـه هیچ ربطی ندارند . جوجه کلاغِ صدسالهی شهر درون لانهاش با بی حوصلگی خیره به روزمرگیهای رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکتهای سرد و فی أیاز(شبنمصبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میلهای کاموابافی و مقداری کاموا ، رومهی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگلنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشرویِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته. چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانهی جوجه کلاغِ قصهی ماست ، جمع شدهاند گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشیهای جوانی شان را اشتباه رفتهاند ، یکی از انان یک نخ سیگار مگنای ته قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکهی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانهاش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیتپایی میکند و با سلفههایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکهی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول مییابند ، و با شیوهی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جملهی( بدهبغلی ، بغلی بگیر چیروبگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربهای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانهی جوجه کلاغ در هالهای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد
جوجه کلاغ بی دلیل و ناخواسته بجای قار قار ، هارهار کنان به قدمهای گروهی ، دوبه دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد هی میخندد آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و رومه را بروی نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامهی مردم و ادمهای معمولی ، رومه را با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میلهای کاموایش را از چرخدستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده. و مجددا کلاغ هار هار میخندد. ساعتها بعد
کلاغ درون تخیلات و افکارش آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک همچون میل های کاموابافی پیرزن ، یکی از سر ، یکی از پَر ، یکی را رد میکند و مشغولِ بافتن رویاهای نیم کاره اش میشود
رمان شهرک ابریشم بافی. حقیقی. قسمتی از متن
قسمتی از متن دلنوشته زیبا شهروز براری صیقلانی در کتابناک دات کام
داستان کوتاه عاشقانه ادبی از شهروز براری صیقلانی پریسا مجد روشن بازنشر
، , ,رومه ,های ,پیرزن ,کلاغ ,، و ,، یکی ,و با ,جوجه کلاغ ,با بی
درباره این سایت