محل تبلیغات شما



صفحه 376 است این رمان . و قسمتی از صفحات نخست را برایتان  گذاشته ام. 


فصل گرما و پر عطش تابستان که گذشت ، برگ سبزی از نوک تاج کاج بلند  

 - فرو افتاد زرد 

نشست برزمین ، سرد

اولین برگ سبزی که از خط قرینه ء تقویم گذشت،

 زودتر از هر برگ سبزی گشت زرد 

پر اندوه و غمناک ، پیچیده شد بر شرم.           غمناک.     زرد . خزان.

 برگ تنها و غریب ، دور افتاده ز شاخه و درخت

بی پشت و پناه ، اسیر دست هر بادِ رهگذر و کوهلی

بر زمین میزد غلت 

برگ دیگری نیز خشکید بر تاج بیدِ کُهَن 

سست گشت از اصل و مبنای خویش.     درخت بیدِ کُهَن 

تا که در صبح سحری در خزان 

بدست نسیمی رهگذر گشت از شاخه جدا 

عاقبت شدش رها.   

در سکوت سرد صبحگاه ، حین سقوط در هوا ، همراه نسیم میرقصید بینوا. 

برگ زرد و رها ، عاقبت به جبر جاذبه محکوم گشت، 

از رقصیدن مست و خرامان با نسیم ، اتهامی برایش شد نصیب. 

 

در دادگاه طبیعت شعبه ی زمین

 ، روزگار در بازی خویش ، حکمی صادر نموده از پیش. 

 برگ بیچاره دور ز شاخه، بی دفاع ، بیصدا ، ساکت ، زرد ، بروی سنگفرش سرد ، اسیر تازیانه ی باد

دلتنگ شاخه ی خویش ، و یاد خاطراتش از پیش ، برگان سبز هم شاخه اش ،همچون هم قوم و هم کیش ، همگی در حسرت و یاد .

برگ برگ میکردند وداع با یار

میگشتند اسیر دستان سرد باد

دستان سرد ~~•ٌٍُْ ًًُِْْ;"ِِّْْْ~ْْْْباد'ْْْ ْ

برگ خشک قصه ی ما، هرچه بیشتر گذشت رنگش زرد تر از زرد گشت ، روزگارش در غم و اندوه گذشت

هوا شد سردتر از قبل

در سوی دیگر قصه .

تقدیر سوار بر باد وحشی و کوهلی ، از دل تقویم ظاهر گشت ، مقصود بر زمین سرد فتاد رشت.  

 

 انسوی رودخانه ی زَر ، درون باغ متروک کارخانه ی مخروبه ی ابریشم ، دخترک رهگذر 

بود در مسیری باریک و تنگ

میگذشت از میان درختان از فرشی به جنس سنگ

 برگ زردی نشست بر نگاهش عجیب

زردتر از کعربا بود ، معصوم و نجیب 

 درخشان ترین رنگ دنیا بود که دخترک به عمر خویش دیده بود ، چنین رنگ عجیبی محال ممکن است کار طبیعت باشد ، اینرا زمزمه کرد زیر لب . 

، این جمله در دلش چندبار تکرار شد ،

عاقبت ، مکثی کرد و بازگشت ، به آرامی برگ را از زمین برداشت ، و از خودش پرسید؛ 

چرا اول ماه مهر یک برگ باید اینقدر غمناک و زرد از شاخه جدا شه؟ چرا این برگ الان این وقت صبح دقیقا باید زیر پای من رها شه؟ دخترک اسیر نجوای درونش بود و همواره با خویشتن خویش بود رفیق

با خودش گفت ؛ 

 چه عجیب ، این برگ تعبیری گشت در نظرم از خودم ، که از همگان بر حذرم. سبک بال و بی نیاز به سرپناه ، به دست هر نسیم روزگار در سفرم . این برگ معصوم همچون من گشته غم انگیز و محزون . این برگ نیز همچون نیمه ی گمشده ی من است و اینچنین زود از شاخه ی امن گشته جدا ، به دست باد و بوران تازیانه خورده گشته شجاع. بیچاره برگ زیبا 

عین من است که اول جوانی پیر شدم ، نخورده از سفره ی روزگار سیر شدم . هنوز نیامده ، دیر شدم. چه عجیب و شبیه هم. منم از خانواده ام دور افتادم ، از شاخه جدا شدم منم سرنوشتم رو سپردم دست روزگار و این آسمون ، تا با وزش نسیم تقدیر ، از این شهر خیس، و این نقطه ی کور و از یاد رفته ی شهر سر در بیارم.  

پیردختر باغ ابریشم درون محله ی امین الضرب لحظه ای کرد سکوت ، زمین در نظرش از چرخش ایستاد ، دخترک مکث کرد ، سپس برگشت و با تعجب خاصی مات و مبهوت به پشت سرش خیره ماند

( اون تمام وسعت باغ متروکه ی ابریشم رو زیر نظر داشت و طوری چشماش رو ریز و دقیق کرده بود که انگار دنبال چیز خاصی میان صد ها درخت باغ میگرده''')  

•دخترک؛ _ خب آره ، دنبال یه درختی میگردم که این برگ ازش جدا شده باشه چیه؟ چرا ساکت شدی؟ چرا باقی قصه رو پیش نمیبری؟ اهای با تو هستم  

* م م من؟ با منی؟ مگه شما منو میبینی؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟ 

_ قبول دارم ، پس تو هم به این نتیجه رسیدی که غیر ممکنه؟ 

* متوجه ی منظورت نمیشم ، واضح تر حرف بزن لطفا

_ این نکته که اصلا چنین درختی توی این باغ وجود نداره تا این برگ عجیب ازش افتاده باشه ، به حالت این برگ نگاه کن ، ببین شکل یک دانه ی شکوفه ی قلبه

*خخخخ 

_کوفت. مگه خنده داره ک میخندی؟ بی ادب ، بی نزاکت ، انگار بلد نیستی در برابر یه دوشیزه ی زیبا چطور و چگونه رفتار کنی واقعا که این دوره زمونه هرکی ک یه کاغذ سفید پیدا میکنه و یه قلم ، سریع نویسنده میشه ، زکی بعد حتی بلد نیس در برابر یه دوشیزه ی محترم چگونه بخنده ه . ایشع دهانش را تا حلقوم باز کرده و هار هار میخنده پسرک دخترنمای .بی  

*بی ؟ بی.؟ چی؟ میخواستی بهم بگی بیشعور؟ 

_ نخیرم هیچ چنین قصدی نداشتم ، بلکه میخواستم بگم بی نزاکت

*ببخشید ، اخه تو گفتی شبیه یه دانه شکوفه قلبه؟ ولی مگه قلب دانه داره؟ یا مگه گل هستش ک بخواد شکوفه بده ؟ 

_ خب حوصله ی بحث با یه نویسنده ی الکی رو ندارم . حتی منو داره توی حرفاش ، تو» خطاب میکنه . هنوز بلد نیست ک به چنین دوشیزه ی محترمی باید گفت شما . ، الکی دارم وقتم رو باهات تلف میکنم و به صدات گوش میدم ، بهتره برم و به کار هام برسم 

 

*تو . نه. نه! ببخش ، یعنی شما. شما واقعا چطوری صدای منو میشنوی؟ شما اصلا از من نپرسیدی که من کی هستم؟ چرا از شنیدن صدای من متعجب نشدی؟ شما که کسی اطرافت نیست پس چطور صدایی غریبه رو با گوش هات میشنوی ، اینا برات عجیب نیست؟ 

_ چرا داری چرت پرت میگی، خب معلومه که کی هستی . یک آدم بی سوادی که چون مدرک دانشگاهی داره خیال کرده که پس چیزی بارشه و در کل منم واسه اینکه بتونم حرفامو بگوش بقیه برسونم خودمو اوردم توی قصه ی چرت و پرتت . تا لااقل با وجود یه دختر ناز و خوش سیما و خوش صدا که کلی خواستگار داره اما خودش تصمیم گرفته تنها باشه به داستانت رنگ و لعابی داده باشم  

 

صفحه ی 327 پاراگراف دوم 

 خب همه ی آدما توی تنهایی با خودشون حرف میزنند ، و به نجوای درونشون گوش میدن ، همه ی آدما بصدای ذهن خودشون گوش میدن ، همه دلشون بی وقفه حرف میزنه ، اینکه تعجب نداره  

 


کلاغ گل های کشیدنی میل کاموا های مبارز پیرزن رومه نشین


 

 

 

 

 

مشت کریم باغبان ، تابلوهای کوچکی که بروی شان نوشته شده ؛ چیدن گل ممنوع را به روز رسانی کرده و بسته به شرایط روزگار ، خودش تغییراتی را در نظر گرفته و با بی سلیقه گی بروی واژه ی » چیدن رنگ سفیدی زده سپس بجایش نوشته کشیدن گل ممنوع . روز غم انگیزی با صدای جاروب بلند رفته گر آغاز شده که قدم به قدم خطوط موازی و نامریی سنگ فرش را نوازش میدهد و با بی حوصلگی پیش میرود 

کلاغ‌هاا از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند. _ کودکان  کار و سنگ های درون دستشان به تقدیر و شانس قورباغه های درون بِرکـ‍‌ه هیچ ربطی ندارند .  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌های جوانی شان را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های گروهی ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد

 

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک همچون میل های کاموابافی پیرزن ، یکی از سر ، یکی از پَر ، یکی را رد میکند و مشغولِ بافتن رویاهای نیم کاره اش میشود 

 


. زلفی سپید زلف  سپید .   زلف سپید داستان کوتاه عاشقانه


 

اول مرداد هزارو سیصد و قو. 

نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد

دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما  

دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!. 

پدرش وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را میخواند

متن نامه : 


 

      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.

شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاكت سيگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛

   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!)

 

{هی!. با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 

 

،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

:هنوز هم شهروز را دوست داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ ميكند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،‌خيره ميشوی ،‌كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نيمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،‌كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.

سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عكس است مي توانم ببينمت،‌ اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهاي مختلف زندگيش گزارش مي كنند، از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای. شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،‌در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،‌دو نفر از آنها ،‌كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ،‌ يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . 

 

پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت كه فقط اسمشان شبيه، داستان های بزرگِ تاريخ دنیاست. _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.

وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد:‌ يازده ، ده ، نه ‌و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 


 

Episode B [] [] |2|              

 

غَلتي مي زنم ،‌جاي خالي و سَردت را زیر دستانم  حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي  تلويزيون خوابیده یی.  صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ اشنایی مان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،‌خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  كردی تا نااميدم كنی  ،‌از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، ‌شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم  روبروي ميز آرايش مي نشينم ،‌ به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود. بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، ‌درش را باز  مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ،‌ عدد مقدسي ست،‌اما،‌حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما‌ ، بايد شهامت اين راپیدا کند که ‌اين حلقه را از انگشتش جدا كند ،‌ شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم

:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسيصد و فلان ‌

مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم،‌ هنوز روي كاناپه خوابی،‌ خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته.

مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،‌كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

 

Episode C [] [] [] ©            

 

برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.


 

صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.


 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زن


ی تکیه داده برصلیبِ خویش….

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

 

بازنشر پریسا مجد روشن 

از

شهروزبراری صیقلانی

 


راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است . مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش . وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …

مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش 

یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.

 

امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟

 

مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!

 

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.

 

امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست . پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود . امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!

: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟

امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

 

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود . امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

 

با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

 

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

        شین_ب 

 


قف


 

مصاحبه سید زهرا نبوی رومه نگار ادب و فرهنگ نشریات فارسی نویس با شهروز براری صیقلانی (شین براری) نویسنده ی خلاص نوظهور رمان فارسی که بخاطر ش سی و سه اثر توقیفی در وزارت ارشاد. رکورد پیشین را از جناب یغماگلرویی شاعر و مترجم و نویسنده ایرانی ربوده   . برای مشاهده ی مصاحبه صفحه 37 ، دوفصلنامه ویرگول ، که در شهر رشت  گیلان دفتر مرکزیش فعال است  به گزینه ادامه مطلب بروید   . 


پاگنده .  

 داستان را در. گزینه ی [ ادامه مطلب]  بخوانید)  پایین |»

 سال 1392 زمستان 5 محلی و بومی طی نیم سال دوم شکارش شدند 
  پاییز 1354. سال سیاهی برای روستای پیله پا.   بود زیرا  جمعا 3 زن  و یک نوزاد شکار شدند 
 سال 1393 زمستان.          دو شخص شکارچی. 40 _ 45ساله شکار شدند

  BIG,FOOT  


sasquach 

روایتی حقیقی از حوادث تلخ و مرگ های پرتکرار و مشکوکی که همگان به پای خرس ها مینوشتند، اما. 

sabtasnad

در صد سال اخیر،  مادربزرگان تالشی ، داستان های هیولایی بنام  پیله پا.   (یعنی پاگنده.)  را سینه به سینه نقل کرده اند  و اکنون با حوادث زمستان 97 و فوت هم وطنان جوان  که سرباز نظام وظیفه بوده و حین انجام خدمت به شکل مرموزی کشته شدند،  حساسیت ها برانگیخته شد، و طبق معمول فقط سرهای بی تن ، یافت شد، که با نظر کالبدشکافی و پزشک جنایی و  کمیسیون پزشکی کشو.ر در پزشکی قانونی ،  مرگ انان قتل اعلام گردید  و نه حمله ی خرس   زیرا   جای بریدگی ها با شیء تیز و بورنده ای با  کیفیت سه برابر بالاتر از تیغ جراحی  ایجاد گشته. و تنها یک مفهوم دارد،  در دنیا تنها سنگهای  آتش فشانی  میتوانمد نسبت به تیغ جراحی سه برابر تیز تر عمل کنند.    خب  ولی؟.    هیچ خرسی در گیلان با چاقوی ضامن دار  یا با  تبر یا. ساطور قصابی. درون جنگل  تردد نمیکند.  و  پر واضح است که روایت ابهام برانگیزی ست  

ادامه ی مطلب داستان حقیقی بطور کامل  برای مخاطبان  به اشتراک گزاشته شده 


        این رمان  با مجوز فیپا 4370891  و ثبت رده بندی کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران در فهرست انتزاعی  اوهام محور   به قلم شهروز براری صیقلانی   راجع به اتفاقات ناگفته ی سالیان پس از انقلاب و دلایل تعطیلی بزرگترین کارخانه ی تولید ابریشم خاورمیانه  و قصه هایی نوستالژی از هزار کنج فرسوده ی این شهرک متروک و مخروبه است . زمانی صدای سوتی بلند راءس ساعت هفت صبح از باغ  ابریشم واقع در محله ی ضرب یعنی امین الضرب بر میخواست تا شروع یک روز کاری جدید را اعلام کند  اما شهر آنچنان کوچک و زندگی سنتی و خالی از اتوماسیون بود که صدای سوت تمام شهر و محلات حاشیه نشین را تحت شعاع قرار میداد و سالیان همگان برنامه ی روزانه ی خود را با صدای سوت ان هماهنگ میساختن . در حالیکه کمتر کسی از منبع و مورد مصرفی این سوت اگاهی داشت .  این رمان با همراهی روح دوشیزه ای که ساکن باغ متروکه ی ابریشم است به پیش میرود و روح پاک دخترک  ادعا میکند که برای نقل داستان های ناگفته اش از تخیل قوی نویسنده بهره گرفته درحالیکه از نظرش  شخص نویسنده به هیچ وجه فرد دوست داشتنی و با ادبی نیست ولی  در عین حال. در روند داستان. رفتارهای او با ادعای  قبلی تضاد دارد. و در کل سبب ایجاد فضای شاد و طنز الودی در رمان گشته.     . تکه هایی کوتاه از رمان را میتوانید با کلیک بر گزینه ی پایین.  و  کلمه. ادامه مطلب. بخوانید.


هاجر 

دآستان بلند هاجر یکی از اپیزود های  شاد از رمان پستوی شهر خیس است . و تحولات زندگی هاجر را بتصویر میکشد ، او تمام زندگیش را در شب آتش سوزی درون روستایی واقع در شرق سرزمین سبز گیل و جایی اطراف حاشیه رودخانه آرام و باوقار لنگ از دست داده  و به محله امین الضرب امده تا در باغ هلو پیش پیرزنی اشرافی بنام دیبا خدمت کند ، اما او برخلاف ظواهر امر  چیز دیگری در آستین دارد و .   

برای خواندن رمان بروی ادامه مطلب پایین کلیک کنید


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلینیک گفتاردرمانی و کاردرمانی گرگان