محل تبلیغات شما

صفحه 376 است این رمان . و قسمتی از صفحات نخست را برایتان  گذاشته ام. 


فصل گرما و پر عطش تابستان که گذشت ، برگ سبزی از نوک تاج کاج بلند  

 - فرو افتاد زرد 

نشست برزمین ، سرد

اولین برگ سبزی که از خط قرینه ء تقویم گذشت،

 زودتر از هر برگ سبزی گشت زرد 

پر اندوه و غمناک ، پیچیده شد بر شرم.           غمناک.     زرد . خزان.

 برگ تنها و غریب ، دور افتاده ز شاخه و درخت

بی پشت و پناه ، اسیر دست هر بادِ رهگذر و کوهلی

بر زمین میزد غلت 

برگ دیگری نیز خشکید بر تاج بیدِ کُهَن 

سست گشت از اصل و مبنای خویش.     درخت بیدِ کُهَن 

تا که در صبح سحری در خزان 

بدست نسیمی رهگذر گشت از شاخه جدا 

عاقبت شدش رها.   

در سکوت سرد صبحگاه ، حین سقوط در هوا ، همراه نسیم میرقصید بینوا. 

برگ زرد و رها ، عاقبت به جبر جاذبه محکوم گشت، 

از رقصیدن مست و خرامان با نسیم ، اتهامی برایش شد نصیب. 

 

در دادگاه طبیعت شعبه ی زمین

 ، روزگار در بازی خویش ، حکمی صادر نموده از پیش. 

 برگ بیچاره دور ز شاخه، بی دفاع ، بیصدا ، ساکت ، زرد ، بروی سنگفرش سرد ، اسیر تازیانه ی باد

دلتنگ شاخه ی خویش ، و یاد خاطراتش از پیش ، برگان سبز هم شاخه اش ،همچون هم قوم و هم کیش ، همگی در حسرت و یاد .

برگ برگ میکردند وداع با یار

میگشتند اسیر دستان سرد باد

دستان سرد ~~•ٌٍُْ ًًُِْْ;"ِِّْْْ~ْْْْباد'ْْْ ْ

برگ خشک قصه ی ما، هرچه بیشتر گذشت رنگش زرد تر از زرد گشت ، روزگارش در غم و اندوه گذشت

هوا شد سردتر از قبل

در سوی دیگر قصه .

تقدیر سوار بر باد وحشی و کوهلی ، از دل تقویم ظاهر گشت ، مقصود بر زمین سرد فتاد رشت.  

 

 انسوی رودخانه ی زَر ، درون باغ متروک کارخانه ی مخروبه ی ابریشم ، دخترک رهگذر 

بود در مسیری باریک و تنگ

میگذشت از میان درختان از فرشی به جنس سنگ

 برگ زردی نشست بر نگاهش عجیب

زردتر از کعربا بود ، معصوم و نجیب 

 درخشان ترین رنگ دنیا بود که دخترک به عمر خویش دیده بود ، چنین رنگ عجیبی محال ممکن است کار طبیعت باشد ، اینرا زمزمه کرد زیر لب . 

، این جمله در دلش چندبار تکرار شد ،

عاقبت ، مکثی کرد و بازگشت ، به آرامی برگ را از زمین برداشت ، و از خودش پرسید؛ 

چرا اول ماه مهر یک برگ باید اینقدر غمناک و زرد از شاخه جدا شه؟ چرا این برگ الان این وقت صبح دقیقا باید زیر پای من رها شه؟ دخترک اسیر نجوای درونش بود و همواره با خویشتن خویش بود رفیق

با خودش گفت ؛ 

 چه عجیب ، این برگ تعبیری گشت در نظرم از خودم ، که از همگان بر حذرم. سبک بال و بی نیاز به سرپناه ، به دست هر نسیم روزگار در سفرم . این برگ معصوم همچون من گشته غم انگیز و محزون . این برگ نیز همچون نیمه ی گمشده ی من است و اینچنین زود از شاخه ی امن گشته جدا ، به دست باد و بوران تازیانه خورده گشته شجاع. بیچاره برگ زیبا 

عین من است که اول جوانی پیر شدم ، نخورده از سفره ی روزگار سیر شدم . هنوز نیامده ، دیر شدم. چه عجیب و شبیه هم. منم از خانواده ام دور افتادم ، از شاخه جدا شدم منم سرنوشتم رو سپردم دست روزگار و این آسمون ، تا با وزش نسیم تقدیر ، از این شهر خیس، و این نقطه ی کور و از یاد رفته ی شهر سر در بیارم.  

پیردختر باغ ابریشم درون محله ی امین الضرب لحظه ای کرد سکوت ، زمین در نظرش از چرخش ایستاد ، دخترک مکث کرد ، سپس برگشت و با تعجب خاصی مات و مبهوت به پشت سرش خیره ماند

( اون تمام وسعت باغ متروکه ی ابریشم رو زیر نظر داشت و طوری چشماش رو ریز و دقیق کرده بود که انگار دنبال چیز خاصی میان صد ها درخت باغ میگرده''')  

•دخترک؛ _ خب آره ، دنبال یه درختی میگردم که این برگ ازش جدا شده باشه چیه؟ چرا ساکت شدی؟ چرا باقی قصه رو پیش نمیبری؟ اهای با تو هستم  

* م م من؟ با منی؟ مگه شما منو میبینی؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟ 

_ قبول دارم ، پس تو هم به این نتیجه رسیدی که غیر ممکنه؟ 

* متوجه ی منظورت نمیشم ، واضح تر حرف بزن لطفا

_ این نکته که اصلا چنین درختی توی این باغ وجود نداره تا این برگ عجیب ازش افتاده باشه ، به حالت این برگ نگاه کن ، ببین شکل یک دانه ی شکوفه ی قلبه

*خخخخ 

_کوفت. مگه خنده داره ک میخندی؟ بی ادب ، بی نزاکت ، انگار بلد نیستی در برابر یه دوشیزه ی زیبا چطور و چگونه رفتار کنی واقعا که این دوره زمونه هرکی ک یه کاغذ سفید پیدا میکنه و یه قلم ، سریع نویسنده میشه ، زکی بعد حتی بلد نیس در برابر یه دوشیزه ی محترم چگونه بخنده ه . ایشع دهانش را تا حلقوم باز کرده و هار هار میخنده پسرک دخترنمای .بی  

*بی ؟ بی.؟ چی؟ میخواستی بهم بگی بیشعور؟ 

_ نخیرم هیچ چنین قصدی نداشتم ، بلکه میخواستم بگم بی نزاکت

*ببخشید ، اخه تو گفتی شبیه یه دانه شکوفه قلبه؟ ولی مگه قلب دانه داره؟ یا مگه گل هستش ک بخواد شکوفه بده ؟ 

_ خب حوصله ی بحث با یه نویسنده ی الکی رو ندارم . حتی منو داره توی حرفاش ، تو» خطاب میکنه . هنوز بلد نیست ک به چنین دوشیزه ی محترمی باید گفت شما . ، الکی دارم وقتم رو باهات تلف میکنم و به صدات گوش میدم ، بهتره برم و به کار هام برسم 

 

*تو . نه. نه! ببخش ، یعنی شما. شما واقعا چطوری صدای منو میشنوی؟ شما اصلا از من نپرسیدی که من کی هستم؟ چرا از شنیدن صدای من متعجب نشدی؟ شما که کسی اطرافت نیست پس چطور صدایی غریبه رو با گوش هات میشنوی ، اینا برات عجیب نیست؟ 

_ چرا داری چرت پرت میگی، خب معلومه که کی هستی . یک آدم بی سوادی که چون مدرک دانشگاهی داره خیال کرده که پس چیزی بارشه و در کل منم واسه اینکه بتونم حرفامو بگوش بقیه برسونم خودمو اوردم توی قصه ی چرت و پرتت . تا لااقل با وجود یه دختر ناز و خوش سیما و خوش صدا که کلی خواستگار داره اما خودش تصمیم گرفته تنها باشه به داستانت رنگ و لعابی داده باشم  

 

صفحه ی 327 پاراگراف دوم 

 خب همه ی آدما توی تنهایی با خودشون حرف میزنند ، و به نجوای درونشون گوش میدن ، همه ی آدما بصدای ذهن خودشون گوش میدن ، همه دلشون بی وقفه حرف میزنه ، اینکه تعجب نداره  

 

رمان شهرک ابریشم بافی. حقیقی. قسمتی از متن

قسمتی از متن دلنوشته زیبا شهروز براری صیقلانی در کتابناک دات کام

داستان کوتاه عاشقانه ادبی از شهروز براری صیقلانی پریسا مجد روشن بازنشر

، ,ی ,برگ ,بی ,یه ,شاخه ,این برگ ,    ,از شاخه ,، به ,و به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیا زندگی را تنگ در آغوش بگیریم...